جایگاه رفیع
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند
... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
مرد نابینا
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
کمک در زیر باران
یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاهپوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباسهایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید... به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به دیگران دعا میکنم.»
ارادتمند
خانم نات کینگ کول
همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
مانعى در مسیر
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند...
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
هر مانعى، فرصتی است!
پی مرجع نوشت:
یک ایمیل قدیمی و زیرخاکی در میل-باکس مان!
پی جوک نوشت:
پیرو قولی که به کورش خان دادم...
یه روز تو عالم آخرت که بهشتی ها و جهنمی ها هر کدوم در مقام و جایگاه خودشون داشتند به خوبی و خوشی و ایضا به ناخوبی و ناخوشی روزگار می گذراندند، دلهشان برای یکدیگر تنگیده شد و خواستند دیدارها تازه کنند و آب و هوایی متغییر سازند...! اما دریغ و داد و بی داد که بین بهشت و جهنم و برای جلوگیری از برخی موارد و معضلات دره ای عمیق و دهشتناک قرار داده شده بود و امکان عبور و مرور و دیدار، مسدود و غیر ممکن.
القصه ... جونم براتون بگه بچه ها... بهشتیان و جهنمیان به فکر فرو همی رفتند که چه کنیم و بعد شور و مشورت های بسیار و جلسات متعدد بر آن شدند که پلی بسازند بین بهشت و جهنم.
امکان سنجی ها و مطالعات مقدماتی و میدانی و غیره و غیره انجام شد و قرارداد ها بسته گشت بر این اساس که هر یک از گروه بهشتیان و جهنمیان تا 50 درصد پل را همی سازند تا به هم رسند و ارتباط میسر شود (البته با دقت تمام که هیچ یک خدای ناکرده ره به ترکستان نبرد و دو سر پل به خوبی و خوشی به هم رسد!).
و اما ... بعد از اتمام مدت قرارداد که نمی دانم چند سال بود، چشمها با دیدن نتیجه و وضعیت پیشرفت پروژه همی گرد و قلمبه گشت... وا اسفا و هم البته واحیرتا! جهنمیان علاوه بر سهم 50 درصدی خودف حتی کمی جلوتر و اضافه بر قراداد هم کار کرده بودند و مستحق گرفتن تشویقی. اما بهشتیان دست از پا دراز تر هنوز هاج و واج و مات و مبهوت در حال نظاره گری بودند بر نقشه های اجرایی پروژه!!! و دریق از یک متر بتن ریزی یا یک متر میلگرد و تیرآهن و خاموت گذاری و ...!!
... القصه سرو چشمتون رو درد نیارم عزیزان... در جواب این پرسش حضار و ناظران و کارفرمایان و خصوصا جهنمیان، اینگونه پاسخ همی دادند که:
.
.
.
.
خوب تقصیر ما بهشتیان بیچاره و بی نوا چیست، هر چی پیمانکار و عمرانی و عوامل اجرایی است، همگی در جهنم جای همی دارند و در میان ما جز معدودی طراح و نقشه کش ذپرتی و پایه سه ای و بی پایه و دون پایه کسی نیست!!!
.... و این بود و هست فرجام عمرانی ها و خصوصا پیمانکارهای بد و نابکار و حیله گر
قصه ی ما به سر رسید.... جهنمیه به بهشتیه نرسید... و نباید هم می رسید.... دندش نرم تو دنیا آدم می بود و از کار و مصالح و کیفیت و کمیت پروژه نمی زد و حق و ناحق نمی کرد و حلال و حروم سرش می شد خب!!!
پی هنوز نوشت:
من همشهری جوان شماره ی 97 مو می خوام.... اونم با سی دیش فقط
(و آیکون هایی برای اون آقا بی معرفته...: )
پی بای بای نوشت:
تا جمعه شب خداحافظ دوستان گل و گلابم.
سلام بر یگانه دکتر بلاگستان
آقا همه داستانهات قشنگ بود
یکی از دیگری بهتر
جکت هم خیلی توپ بود
یعنی ما میریم جهنم؟اونجا پروژه هم هست حالا؟؟
سلام بر کورش کبیر
دور از جون شما. انشالا همگی با هم به لطف و عنایت خدای متعال و در سایه ی توجهات و شفاعات ۱۴ معصوم (ع) به بهشت خواهیم رفت.
جک هم قابلی نداشت. یکی دیگه از جنس بی ادبیش رو هم دارم که تو کامندونیت در رابطش حرف زدم برات!!
سلام
میگم آپارتمان های جهنم پیش فروش هم دارن؟
از داستانهاتون هم از اشتباه فرشتگان خیلی خوشم
آموزنده بود یاد ماجرای حضرت یوسف در زندان افتادم
در مورد سایتها هم به روی چشم
چرا جهنم بانو. اونم بانویی بزرگوار و فرهیخته و معتقد چون شما که بهشت برین جایگاهش است و نعمت های بی پایانش انشاءاله.
خب خره دیگه ! منظورم به حکایت اولی بود !
جالب بودن همشون ! دو سه تاشونو قبلاً خونده بودم ولی بقیه جالب بودن و همه دوست داشتنی !
جوکت هم باحال بود !
... و چقدر از این خرها که اون بالا بالاها زیادند.
قابل شما رو نداشت بانو حنانه.
خوشم آمد ز خوش آمدنتان
همه جالب بودند.. ملا و الاغش.. بچه و بستنی و البته این آخریش که برای عمرانی ها بود...
اصولا ما عمرانیا هر کار کنیم جوک خور و تیکه خورمون بازم ملسه و نقل مجالس و محافل. از بس دسته گلامون علنی و فراوونه ماشالا. طیف پیمانکارمون که دیگه جای خود داره! و در این راستا این کورش هم که سنگ تموم میذاره در آبرو (ی نداشته) بری و سیه نمایی عمرانی ها. و چقدر صدالبته که این کورش خان از بچه های پاک و با صفا و کاردرست اداره ی عمرانیات بلاگستان هستند ها
1:بنده خدا خره!!!!
2:شنیده بودم .چقدر جالبه همون کتابهایی رو که من میخونم شما هم میخونید!!!! اما قشنگ بود دوسش داشتم.
3:خیلی قشنگ بود اینم خونده بودم یعنی کتابش رو دارم .چقدر کیف کردم از نوشتن اون روزنامه نگاره
4:قشنگ بود مثل بقیه داستانها
5:
6:
7:
8:
جکتون هم جالب بود
هر جا هستید سالم و سلامت باشید .
خیییییلی ممنونم پونه بانو بابت محبتهاتان و معرفی کتابها ایضا.
عاشقانه پایدار باشید
سلاممم جناب قلقلی
اولندش روزتان شدیدا مبارک..
دومندش جدا حکایت ها و داستان های شنیدنی و جالبی بودمخصوصا دومیه خیلی خوشم اومد..به هر حال دست گلتون درد نکنه..
سومندش جوک تون بد جوری دللنشین بود هااااااا
متشکرم و بسیار لطف دارید شما نسبت من!
در رابطه با جوک هم به استناد پاسخ های بالایی این از خصوصیات و عاقبتیات عمرانی بودن است دیگر
آخ ببخشین روم سیاه
شما فسقلی بودید..این خبط ما رو ببخشین جناب
خواهش می کنم. فرقی نداره: فسقلی... قلقلی... فلفلی یا هر جه شما دوست دارید و می پسندید.
... پسندم آنچه را یاران پسندند...
خصوصی دارید .
خیلی ممنون و متشکر. لطف کردید.
سلام دوست من .خیلی زیبا بود .
قابلی نداشت. چشمان بارانی و دل دریاییتان زیبا می پندارندشان.