-
سرزمین دانایی...
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 17:31
سفرنامه (1) چندی پیش (دو-سه هفته قبل)، سفری داشتم به غایت زیبا، مهیج، پر خاطره و مخاطره به سرزمین دانایی و در آنجا تجربه کردم بسیاری از موقعیت ها را و آشنا شدم با دوستانی جدید و گل و با صفا (مانند خودتان ولی در دنیای حقیقی) که بسیار زحمتشان دادم و اذیتشان کردم. از همین جا سلامی گرم و صمیمی برایشان روانه می دارم و...
-
سبزه آرای زمان، گل نرگس، بیا و ...
شنبه 21 خردادماه سال 1390 17:55
فریادی پاک و خاموش در سکوتی سرد و پرهیاهو کاش او برسد کاش آن سـرو جـهان، با گـل و ریحان برسد کــوثـرِ عــدل نـهان، باغ و گـلستان برسد اندرین شـام سـیه،شمـسُ و گلُ و دلـبرُ و یـار در زمسـتان جـهان، فـصل بــهـاران برسد جمـعه از رکـن و حـرم، کـعبه ی دلـها آید زمــزم تـشنه دلان، ســاقی عطشان برسد عـطر یـاسُ و گـلِ نـرگـس...
-
به دلم، مِهر جانِ نبی و علی
جمعه 20 خردادماه سال 1390 12:16
حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر بزرگ و حماسه سرای ایرانی، سراینده ی شاهنامه، دلبسته به فرهنگ کهن ایران زمین، مردی شیعه مذهب و پیرو اهل بیت پاک رسول خدا بوده است. بزرگان علم و ادب پارسی مهم ترین دلیلی را که محمود غزنوی (پادشاه زمان فردوسی) شاهنامه را تحویل نگرفت و به او هیچ صله ای (هدیه) نداد، اختلاف مذهبی بین او و فردوسی...
-
... بفرمایید طبیعت بکر!
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1390 13:40
به نام یگانه خالق زیبایی ها مشتی کوچک از خرواری بزرگ از زیبایی های قاره ی کوچک ایران (شاهرود) نگاه اول: جنگل و مرتع و پیش درآمدی بر نگاه دوم (کویر و پارک ملی خارتوران): ... و به امید فرج یگانه زیبا سیرت و زیبا صورت عالم، یوسف زهرا، امام زمان (عج) در پناه حق، سرفراز و سلامت باشید فسقلی
-
بهارانه: عیدانه ای ۷ گانه...
شنبه 6 فروردینماه سال 1390 16:20
سلام دوستان گل و نازنین دو سه روزی بود که داشتم فکر می کردم برا بهارانه ی (احتمالا) آخر چی چی بنویسم و تقدیم کنم که هم خدا رو خوش بیاد و هم خلق خدا رو! یعنی هم مفید فایده باشه خوندنش و هم خسته نشید از مطالبش! آخر سر نتیجه ی تفکرات و جستجوها و دست و دل نوشته هام شد این هفت گانه ای که در ادامه ی مطلب می بینید. البته فکر...
-
بهارانه: دید و بازدید...
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1390 13:12
. . . یادش به خیر مادربزرگ! مثل یک شمع بود میان جمع ما. هر شب جمعه مغناطیس مهربانیش همهمان را به مدار جاذبه میکشید. عموها و عمهها، همراه زاد و ولدشان جمع میشدند در آن خانهی نقلی و بساط بگو و بشنو، پهن میشد وسط سفرهی صمیمیت. از همدیگر خبر داشتیم. گرههامان را با هم میگشودیم. دردها و درمانهامان را با هم تقسیم...
-
بهارانه: سلام بر بهار ...
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 09:10
سلام... بر بهاری که بوی نگاه نگار دارد و رنگ رخسار یار، عطر دل انگیز سبزه ای نو رسته و رقص طرب آمیز غنچه های به بار نشسته اش، سیمای سرور سرزندگی را تصویردار است و نسیم نوروزی اش ترنم بلبلان را به خوشامدگویی این فصل خجسته نشانده ... وه که چه زیباست شوکت پرشگوه این فصل پر شکوه که همه مردمان این سرزمین آسمانی را در حال و...
-
بهارانه: هفت سیِنِ سلام و یاسین
دوشنبه 23 اسفندماه سال 1389 17:55
کلمات خیس و باران خورده ام را در دست می گیرم، امسال هم با همین واژه های بی مقدار برایت سلامتی " سبز " می کنم... وتو امسال هم نیامدی که خستگی را از لباس روزها بتکانی و به گریه ی ندبه های ما سلام کنی! بهار در راه است ولی کسی برای نو شدنِ دل ها پادرمیانی نمی کند. راستی کجا می شود "یک دست" دعای اجابت...
-
خوشبخت...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 18:35
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: ... که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و...
-
کودکانه ی انتظار!
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 10:05
حاج محمد اسماعیل دولابی رو خیلی از دوستان شاید بشناسنشون. از اون بزرگان و مردان نیک روزگار بود که نه به سیاست و نه به حکومت و نه به این گیر و گورهای ظاهری و دنیوی کاری نداشت. نیک بود و نیک از دنیا رفت. خوشنام و خوش صورت و خوش سیرت به تمام معنا. در وبلاگ یکی از دوستان، بخشی از سخنان ناب و ساده و بیشیله پیله ی ایشون رو...
-
بهارانه: پیک شادی
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 14:56
روزهای دوازدهم و سیزدهم فروردین برای بچههای دهه شصت یادآور یک چیز بیشتر نبود. نه مهمانی و نه سیزده به در و نه خوراکیهای باقیمانده از تعطیلات نمیتوانستند جایگزینِ نگرانی پر کردن پیک شادی بشوند! هول هولکی میخواستیم صفحات مشق و تمرینهای ریاضی و بازیهای مثلاً سرگرمکنندهاش را حل کنیم. و هرچه بزرگتر میشدیم این...
-
خبر آمد... خبری در راه است!
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 15:52
سلااااااااام در راستای آنکه به شدت بهار و نوروز و گردش و سفر و آیین های ملی -مذهبی-بومی را خصوصا از دیدگاه نوستالژیک و ساده و بیشیله پیله اش دوست می داریم... می خواهیم سوار بر اسب خاطرات شویم و سیر و گشت خود آغاز کنیم. ... به امید خدا از امروز به تدریج با یک سری پست های سریالی و پیاپی « عیدانه و بهارانه و سیر و سفرانه...
-
راه حل مهندسی...
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 23:02
پیش شوخی با عمرانی ها نقشت*!: * : نقشت به معنی «نقاشی کرده شده» می باشد. حکایت راه حل مهندسی در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد: شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است....
-
یک پست، پر از قصه و حکایت و پی ... نوشت!!
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 21:20
جایگاه رفیع یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید....
-
کارتون های خاطره انگیز کودکی هایمان
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 20:51
سلام بچه ها!! اگه شما هم مثل من کودک درونتون بد جوری هنوز زنده و سرحاله و هنوز گاهی اوقات شور و حال و شنگول منگولی دوران بچگی سراغتون میاد... توصیه می کنم مطالب زیبای همشهری جوان شماره ی ۳۰۰ رو به هیچ وجه ازدست ندید. انصافا غوغایی به پا کرده طرف! سنگ تموم گذاشته ها! بسیار زیبا و کامل خاطرات کارتونی دهه ۶۰ رو زنده کرده...
-
.. و او که روزی دهنده ی آفریدگانش است
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 08:52
مورچه و سلیمان نبی (ع) روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد . سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید . در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود . مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به...
-
پل های دوستی
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 13:05
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال...
-
مزرعه ی میمون ها
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 10:37
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند… به...
-
سپید و سیاه
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 21:15
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش...
-
خبر دارم خبر
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 15:05
سلام بچه ها به استناد کامنت درج شده در صفحه ی ۵ ام کامنتدونی پست ماقبل آخر کیامهر در ساعت ۱۴:۴۶ عصر کیامهر می خواد امروز و/یا امشب یه جشن و پایکوبی در فضایی شاد و متفاوت با هنرنمایی کوروش تمدن راه بندازه. پس همه منتظریم تا اون موقع! و اینطور که از شواهد برمیاد بخش اعظم جشن در خونه ی مجازی کرگدن برگزار میشه! حالا نقش...
-
شرم خندیدن یا ذوق ...
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 17:00
در روزگاری که بهانه های بسی ار برای گر ی ستن دار ی م ، شرم خند ی دن، به مضحکه هم م ی هنانمان را بر خود نپسند ی م. کار سختی ن ی ست نشن ی دن، نخواندن و نگفتن لط ی فه های توه ی ن آم ی ز... با اراده جمعی ا ی ن عادت زشت را به ضد ارزش تبد ی ل کن ی م. رخشان بنی اعتماد هیچ میدونید یا شنیدید که یه روز یه ... یه روز یه ترکه .....
-
کرامات و کمالات
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 21:32
از علامه بزرگوار محمدتقی جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟! ایشان در جواب با همان لهجه و بیان شیوا و شیرین خود خاطره ای طنز و تاثیرگذار از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هرچه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده: «ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که در...
-
ساخت خانه ی ابدی
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 22:56
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش...
-
تلخ اما واقعی
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 12:24
نقل قولی از یک ناشناس ... توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو...
-
بروکراسی
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 21:18
مورچه هر روز صبح زود سر کار میرفت و بلافاصله کارش را شروع میکرد. با خوشحالی به میزان زیادی تولید میکرد. رئیسش که یک شیر بود ، از اینکه میدید مورچه میتواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند ، بسیار متعجب بود بنابراین فکر کرد که اگر مورچه میتواند بدون هیچگونه سرپرستی بدین مقدار تولید کند ، پس با داشتن یک سرپرست حتما مقدار...
-
تو نیکی می کن و در دجله انداز
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 21:02
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به خاطر فروش کم به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست....
-
قناعتی که در گروه ۹۹ نیست!
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 17:33
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید:...
-
... و مایی که خدا را ناسپاسیم!
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 18:05
گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت های دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،...
-
عمر مفید ما ...
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 15:29
مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند، با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه میدادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای از مردم آن...
-
و او خواهد آمد تا ...
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 12:47
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی به ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم شده ام ز ناله نالی، شده ام ز مویه مویی همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی شود اینکه از ترحم...