یا ستّارالعیوب
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم میگفتم:
بچهها تنبل و بداخلاقند
دست کم میگیرند
درس و مشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشمها در پی چوب، هرطرف میغلتید
مشقها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
* کمی طولانی است، اما هرگز و هرگز از وقت گذاشتن و خواندن آن پشیمان نخواهید شد!
به نام خدا
هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی میشوم و از پلههای قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاوردهاند بالا میروم، بیاختیار احساس میکنم که افضل را دومرتبه میبینم. احساس میکنم عنقریب افضل با پاهای نیمهفلجش در حالی که دو دستی طارمیها را گرفته و دارد به سختی پایین میآید با من سینهبهسینه خواهد شد. نمیدانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه میآمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهی مرگش میاندیشم ترسی جانکاه با آمیزهای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را میگیرد.
جزء ورودیهای سال 72 بود. انصافاً که چه ورودیهایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشانترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفتهی تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.