قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

به زلال آب و روشنای آیینه...

 

خانه فاطمه و علی علیهما السلام خانه پاکی و صفا بود؛
خانه ای به لطافت رودها و به آبی آسمان ها؛
آن خانه در روزی مثل امروزها، از شور و شادمانی پر شده بود؛
عطر دومین نوزاد آسمانی در خانه دختر پیامبر پیچیده بود؛
خداوند به امام حسن علیه السلام برادری هدیه داده بود که او را حسین نامیدند؛
همه و همه از این هدیه بزرگ خدا، شادمان بودند؛

سالها گذشت و باز در همین روزها خانه امام حسین علیه السلام روشن شد به نور کودکی به نام علی
گویی می خواست تولدش در کنار میلاد پدر و عمویش باشد تا همیشه نامشان در کنار هم باشد  

زخم عشق...

  

یک روز گرم تابستانی بود. پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شرجه رفت. 

مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی معصومانه ی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کند. 

مادر وحشت زده به سوی دریاچه دوید و فریاد زنان پسرش را صدا می زد. پسر سرش را برگرداند، ولی دیگر دیر شده بود...

ادامه مطلب ...