قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

سپید و سیاه

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و ... 

پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

۱- دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲- هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳- یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که ۱۰۰درصد به نفع آنها بود.

 

پی دو پست قبل نوشت: 

 ... و چه افتخاری بیشتر و بهتر از این که برای یکبار هم که شده میزبان علامه ی بزرگوار بودیم و شنوای کلام نابش بودم در جشن فارغ التحصیلی مقطع دبیرستان سنه ی ۱۳۷۶ شمسی در دبیرستان علوی. یادش و یاد آن روز هزاران هزار بار به خیر و گرامی باد.

 

پیش تصمیم بازی نوشت:  

مدتها بود که وقتی می دیدم بچه های محله ی مجازیمون وقتی کیامهر و کرگدن یه بازی راه میندازن با چه ذوق و شوق و همتی وارد میشن و همراهی میکنن. البته انصافا بازی های این دو بزرگوار هم خلاقانه اند و جذاب و البته که به هزار تا دلیل قشنگ (من جمله به قول شهریار دلی بودنشون) بازیهاشون میگیره و تو مجازستان شور و نشاط به پا میکنه. 

من هم چند وقتیه ایده ی یکی دو تا بازیه وبلاگی به ذهنم اومده که به نظر خودم با حال و هوای این آخر سالی و عید و نوروز و بهار و سیر و گشت و خاطره و تجربه و مسافرت همخونی داره. بنابراین تصمیم دارم با کسب رخصت از آن دو عزیز و پیشکسوت (شهریار و کیامهر) و بهره مندی از تجربه ها و توصیه هاشون اگه شد و خدا یاری کرد تو این خلوتسرا یه بازی انشالا خاطره انگیز راه بندازم! موافقید؟ به امید خدا به همین زودیا ... 

سبز و بهاری باشید دوستان گلم.

نظرات 10 + ارسال نظر
بهنام سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام...
عجب هوش و ذکاوتی عمرآ به ذهن هیچکس نمی رسید این کار دمش گرم...
لبیک میگم به بازی وبلاگیت مهندس...

فسقلی سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://bishilehpileh.blogsky.com

قربانت بهنام جان.
بازم رفیق خودت که اقلا یه سری به ما فقیر فقرا میزنی

کورش تمدن چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
اقا داستانت حرف نداشت
درباره بازی وبلاگی هم از نظر من اشکالی نداره میتونید انجام بدید

پس فعلا یکی از بزرگان رخصت دادند
حالا مونده کیا و کرگدن

فری چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://fernevis.blogfa.com

منتظر بازی هستم... من اصولا اگه حالش باشه عاشق بازی هستم... داستان هم خیلی عالی بود.. اصولا از دختران باهوش خوشمان می آید.. اگه من بودم حتما گیج و منگ شده بودم .......از این بانو خیلی خوشمان آمد..

قطعا شما نیز از این دست بانوها هستستد بانو!!
شکسته نفسی می فرمایید
لطف کردید که به من سر زدید

دریا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://sedsybaran.blogsky.com/

سلام .دوست من.داستانتون خیلی زیبا بود .ممنون میشم قدم رنجه کنید و به من هم سری بزنید. با افتخار لینک شدید.

سلام و احترام فراوان
ممنون که به من سر زدید و افتخار دادید
متقابلا با افتخار لینک شدید
وبلاگ بسسسسسسسیار جالبی دارید

دریا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ http://sedsybaran.blogsky.com/

دوباره سلام. اومدم بگم با بازی کاملا موافقم هر چند تازه به خونتون اومدم.

اینجا محله ی کیا و کرگدنه و در خونه هاش به روی همه دوستان باز....
پس پیشاپیش خوش امدید

کرگدن دل نازک پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http:// karrgadan.blogfa.com

مرسییییییییییی!
خوب بود!
خوابم گرفت!

تازه ساعت ۱۲ هستش که بانو
یعنی اینقدر اینجا کسالت اوره فضاش
در هر حال لطف کردید و افتخار دادید و خوش امدید
خوابای خوش ببینید

مارال شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ق.ظ

سلام
با اجازه صاحبخونه
من باخوندن داستان سریعا دلم خواست بدونم دختره چه ترفندی به کار میبره ولی بعد گفتم خوب اگه من بودم چیکار می کردم؟ به نظرم رسید یک سنگ سفید بردارم و با سنگ سیاهی که از کیسه خارج میکنم جایگزین کنم و تحویل پیرمرد دهم تا به او بفهمانم که متوجه حیله اش شدم در حالی که آبرویش را نبردم و هم مشکل پدرم را حل کنم ولی این دختر خانم ظاهرا هم از من تیزتر بودن و هم تواضع بیشتری داشتند.
من عاشق این تیپ داستان هام و
ممنون از حسن انتخابتون

خیلی خیلی ممنون که به ما سر ز دید و ما را مفتخر

پرگل یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام و روزتون به خیر
داستان خیلی قشنگی بود.اما اگه من جای اون دختره بودم،قبل از بیرون آوردن سنگ ریزه،شرط رو عوض می کردم.یعننی میگفتم اگه سیاه بیرون اومد یعنی باید بدهی بخشیده بشه و ...

سلام و احترام متقابل
آره اینم فکر و ایده ایه اما ایده یاون دختره بدون تغییر صورت مساله ی شرط بود ولی ایده ی شما صورت شرط رو عوض میکنه
بهرحال ممنون که سر زدید

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ

چقدر خوب میشد اگه ادمها همیشه عقلشون بر احساسشون غلبه میکرد و تصمیم عاقلانه میگرفتند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد