قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

... و مایی که خدا را ناسپاسیم!

 

 

گنجشک با خدا قهر بود…


روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت های دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…

خدا سخن را آغاز کرد: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت، های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

عمر مفید ما ...

مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت...

ادامه مطلب ...

و او خواهد آمد تا ...

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی

 

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی

 به ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم
شده ام ز ناله نالی، شده ام ز مویه مویی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

شود اینکه از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی؟

 بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی

 نه به باغ ره دهندم که گلی به کام پویم
نه دماغ اینکه از گل شنوم به کام بویی

بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم صنم سپید رویی

نظری به سوی "رضوانی" دردمند مسکین
که بجز درت ندارد نظری به هیچ سویی

 

فصیح الزمان رضوانی 

ادامه مطلب ...

علم بهتر است یا ثروت؟

سلمان پارسی که رحمت خدا بر او باد، می‌گوید: وقتی که پیامبر (ص) در شان علی (ع) فرمود: من شهر علم هستم و علی، دروازه آن شهر است، منافقان در مورد علی (ع) حسادت شدید ورزیدند و بین خود توطئه کردند تا علی (ع) را در همین مورد (علم) به نظر واهی خودشان، درمانده کنند. 

توطئه آنها این بود که چندنفر هرکدام جداگانه نزد علی (ع) بروند و سوال کنند: علم بهتر است با ثروت؟ گفتند: اگر وی در پاسخ هر کدام یکسان پاسخ گفت، می‌فهمیم که علم او اندک است و اگر پاسخ هرکدام را به‌گونه‌ای داد که با پاسخ‌های دیگر تفاوت داشت، دیگر در این راستا راهی برای عیب‌تراشی و انتقاد از او نداریم. 

این توطئه به این ترتیب اجرا شد که یکی‌یکی آمدند و هرکدام جداگانه از آن حضرت سوال کردند...

ادامه مطلب ...