قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

بهارانه: دید و بازدید...

 

 

. . . یادش به خیر مادربزرگ! مثل یک شمع بود میان جمع ما. هر شب جمعه مغناطیس مهربانیش همه­مان را به مدار جاذبه می­کشید. عموها و عمه­ها، همراه زاد و ولدشان جمع می­­شدند در آن خانه­ی نقلی و بساط بگو و بشنو، پهن می­شد وسط سفره­ی صمیمیت. از همدیگر خبر داشتیم. گره­هامان را با هم می­گشودیم. دردها و درمان­هامان را با هم تقسیم می­کردیم. غمِ هم را می­خوردیم و در شادی هم شراکت می­کردیم. اما . . . 

اما مادربزرگ که رفت این سفره هم برچیده شد. حالا سال می­رود و ماه می­آید شاید یک تماس، پشت گوشی تلفن هم نداشته باشیم. نمی­دانیم که به هر کداممان چه می­گذرد. با هم شده­ایم مثل هفت پشت غریب. غرق شده­ایم در گرداب زندگی شهری. تلف شده­ایم پشت سد ترافیک. فلج شده­ایم پشت میز و مونیتور. عطر قرمه سبزی مادر­بزرگ برای­مان تبدیل شده به بوی کالباس پخته­ی پیتزا. صداقت هل و گلاب و زعفران پلوهاش، جایش را داده به ادویه­های جور واجور فست فودها . . .

ما چه مان شده؟ چرا مغناطیس مهربانی مادربزرگ را به ارث نبردیم؟ یا لااقل چرا خودمان را به زحمت نمی­اندازیم که راه بیفتیم، همدیگر را ببینیم و هفته­ای یک­بار حال و روز هم را جویا شویم؟ یواش یواش داریم مثل فامیل­های دور دور می­شویم که فقط در عید دیدنی به هم روبرو می­شوند؛ سالی یک­بار! . . .

گفتم «عید»، یادم آمد چه سفره­های هفت­سینی که نداشتیم! اول ترمه­ی اصفهان - که مال جهاز مادربزرگ بود - پهن می­شد وسط مهمان­خانه. رحل قرآن پدربزرگ روی متن بته جقه­ها، دستش را زیر چانه می­زد. قرآن به خط طاهر خوشنویس دست به دست می­چرخید، بوسیده می­شد و سر جایش می­رسید. آینه­ی قدیمی با قاب خاتم طلایی؛ کاسه بلور با دو تا ماهی قرمز که به این زودی­ها نمی­مردند؛ سیب­های سرخ محبت؛ سنجدهای تر و تازه­ی بازار طهران؛ سنبل­های لطیف و ظریف که شمیم­شان تا هفت کوچه می­پیچید و رنگ و لعاب­شان هوش از سر می­برد؛ دانه­های سرخ سماق که مادربزرگ خودش خشک کرده بود و کوبیده بود؛ سیرهایی که برای سبزی پلو ماهی شب عید حبه شده بود؛ سبزه­ی سر زنده­ای که در گلخانه­ی مادربزرگ کنار شمعدانی­ها بار آمده بود و سکه­های مخصوص سال تحویل به نقش «یا صاحب الزمان». این سفره که گسترده می­شد همه دورش حلقه می­زدیم و دست به دعا می­بردیم. قرآن می­خواندیم، «یا مقلب القلوب ...» به زبان می­راندیم و با در شدن توپ سال تحویل، صلوات می­فرستادیم . . .

از آن همه زیبایی، غیر خاطره چه مانده است؟ آن رابطه­های محکم کی گسسته است؟ آن معنویت و مهر به کدام بیابان کوچیده است؟ نمی­دانیم. هیچ کدام­مان نمی­دانیم. اصلاً انگار برکت از همه چیزمان رخت بربسته؛ از عمرمان ، از مال­مان، از وقت­مان. هر چه می­دویم عقب­تر می­مانیم و هر چه می­رویم از مقصد دورتر می­شویم . . .

چه بسا این بی­برکتی مال همین دوری­ها و بی­خبری­های ما از دور و بری­های­مان باشد. اصلاً تا حالا فکر کرده­ایم که صله­ی رحم چه سهمی در وقت هفته و ماه­ِمان دارد؟ عمو و دایی، خاله و عمه، پسردایی و دخترعمه و پسرخاله و دخترعمو؛ رسیدگی به این­ها چقدر از فضای ذهن ما را اشغال کرده است؟ از میان دغدغه­های رنگارنگ کدامش به ارتباط و بده بستان با این­ها مربوط می­شود؟ باور کن که برکت در همین­هاست. همین سر زدن­هاست که طول عمر می­دهد. همین دورِ هم بودن­هاست که مال را پربرکت می­کند. خوب و بد ندارد؛ این قانون عالم است که هر کس این راه را برود به آن نتیجه هم برسد. رسول خدا (ص) فرموده­اند:

گروهی بدکار و سیه­کارند و نیک­کردار نیستند اما به خاطر صله­ی رحمی که می­کنند مال­شان فراوان و عمر شان طولانی می­شود. پیداست خوبانی که به این خیر اقدام کنند بهره­ی فراوان­تری می­برند.

فردی صله­ی رحم می­کند در حالی­که از عمرش سه سال مانده و خداوند آن را به سی سال افزایش می­دهد و فردی با خویشانش قطع رابطه می­کند در حالی­که سی سال به مرگش مانده است و خداوند آن را به سه سال کاهش می­دهد . . .

می­دانم ممکن است گاهی شاید بین­مان شکر آبی شده باشد. اما این دلیل نمی­شود که رو از هم برگردانیم و زبانم لال از هم قهر کنیم. از قدیم و ندیم گفته­اند که «خون مشترک، آدم­ها را به سمت هم می­کشد» پس چرا گاهی به این جذبه­ی طبیعی پشت می­کنیم؟ گرفتاری­های روزگار همیشه هست. بیاییم راه این خیر را خودمان باز کنیم و به چشم یک برنامه بی­تخلف و بی­تکلف به آن بنگریم. حتی اگر فک و فامیل با ما روی ترش دارند ما پا پیش بگذاریم و آشتی را پیش قدم شویم. به قول امیرمؤمنان علی (ع): به رحم خود رسیدگی و با آن­ها ارتباط برقرار کنید هر چند با شما قطع رابطه کرده باشند.

صله­ی رحم هم دنیای ما را آباد می­کند و هم آخرت­مان را. هم جان دادن­مان را آسان می­کند و هم حسابرسی قیامت­مان را.

حضرت موسی از خدا پرسید: پاداش کسی که صله­ی رحم می­کند چیست؟ خداوند فرمود: ای موسی! مرگش را به تأخیر می­اندازم و سختی جان دادن را برایش آسان می­کنم.

و رسول اکرم (ص) فرمودند: نیکی به والدین و صله­ی رحم حسابرسی قیامت را آسان می­کند.

درنگ شایسته نیست. اگر دست به کار جبران نشویم پایش را خواهیم خورد؛ بی آن­که بفهمیم از کجا خورده­ایم . . .

راستی یادم رفت بگویم قصه سکه­های هفت­سین مادربزرگ را. پدربزرگ این­ها را در طول یک سال خودش ضرب می­کرد؛در کارگاه کوچکی که کنج صندوق­خانه داشت. نقش برجسته­ی «یا صاحب الزمان» هم خط خودش بود. یک سال هر جمعه صبح تا ظهر زحمت می­کشید. تا اندازه­ی همه­ی نوه نتیجه­ها از این سکه­ها بسازد. وقتی کف دست هر کدام­مان دو سه تا می­گذاشت، حکیمانه چیزهایی می­گفت که هنوز در گوشم زنگ می­زند:

. . . سر سفره­اش نشسته­اید حق نمک یادتان نرود. جمعه­ها سر زدن به غریب خانه­اش فراموشتان نشود. لب از دعا مبندید برای رها شدن سیمرغ از قفس؛ کاری کنید برای دستِ بسته­ی پدر؛ برای او که از هر قوم و خویشی نزدیک­تر است، از هر عزیزی دل سوزتر است، از هر مهربانی مهرورزتر است. حالا که عید شده بیایید برویم عید دیدنی. . .

این بود که جرینگ جرینگ سکه­ها کف دست­های شیطنتم، همراه می­شد با صوت دلکش پدربزرگ که رو به قبله، اول همه می­رفت به دیدنی و بردن چشم روشنی و گفتن عید مبارکی نزد نزدیک­ترین رحمش! و عزیزترین عزیزانش! . . . عید بود اما پدربزرگ بغضی سنگین در گلو داشت. درست است که از لای قرآنش، برکت جیبم را عیدی می­داد اما غمی پنهان از پس چشم­هایش سرک می­کشید و آن روزها نمی­فهمیدم که این اضطراب نهانی از کجا آب می­خورد. چون اصلاً «فراق» نمی­فهمیدم چیست؟ «جدایی» حالی­ام نمی­شد از چه قماش است؟ طعم «انتظار» در کام کودکانه­ام چشیدنی نبود. آن روزها نمی­فهمیدم آدم اگر هزاری هم دور و برش نقل و نبات عید باشد ولی وقتی دلبندش کنارش نباشد دلش باز نمی­شود. نمی­فهمیدم که بوی بهار نارنج­ها به مشام ذکام زده­ی منتظر نمی­رسد. نمی­دانستم که شکوفه­های گیلاس تا بهار واقعی نیاید روی شاخه­ها بند نمی­شوند . . .

حالا سکه­ها روی دیوار اتاق من روی صفحه­ی مشکی قاب، کنار هم صف کشیده­اند. هر بار که می­خواهم به وصیت پدربزرگ عمل کنم با قطره­های اشکم از این سکه ها غبار می­روبم. باز هم از قدیم و ندیم گفته­اند «هر دیدی باز دیدی دارد». پس چرا نومید باشم که از روزنه­های این حصار سربی و سیمانی، رایحه­ی نرگس میان چاردیواری­ام بپیچد و هوای تازه­ی دشت­های یک دست، نفسم را جا بیاورد؟ . . .

نظرات 13 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام عرض شد آقا مهدی

سال نو مبارک

بوی عید میاد خونه تا
عجب حالی داره اینجاااااااااااااااااااااااااااااا

عشق میکنم وقتی پست جدید میزاری

سطرهای اخرو که میخوندم موهای بدنم سیخ شده بود
پس بگو این اقا مهدی گل ما نون چه شیرپاک خورده ایی رو خورده
مشتاق شده ام اون قاب زیبارو ببینم و ببوسمش چون معلومه که کلی با عشق ضرب شدن
چه جمعه هایی چه دردودل هایی چه اشک هایی که موقع ساختنشون ریخته شده

اقا مهدی مارو سر نمازت یادت نره دعا کنی،بدجوری التماس دعا داریماااااااا

یه دعا
انشاالله این شکوفه همیشه بهار ما تو این سال جدید منت بزار سرمونو قدم بزار رو تخم چشامونو مارو از این فراق نجات بده و کمکون کنه یکم هدایت شیم

... و باز هم لطف و محبت یک دوست عزیز تر از جان که نثار ما می شود و حیف که قابل و لایق آن نیستم به خدا.
میلاد عزیز از اینکه دوست و رفیقی و همراهی چون شما در این خلوتسرا دارم بر خود می بالم و بسیار خوشحالم
امید به اینکه این شادی ها و زیبایی ها با رخ نمایی مولایمان آقا امام زمان (عج) کامل شود به زودی زود و دلمان به واقع بهاری شود

میلاد سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم اولللللللللللللللللللل

اخه اینجا خیلی میچسبه اول شدن

... ما رو بیش از این چوبکاری نفرمایید میلاد جان

فاطمه سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ http://whitehour.persianblog.ir/

خدائیش از وقتی مادر بزرگم فوت شد عید خیلی کم رنگ شد برام.همه لذت عید از بچگی برام این بود که به محض تحویل سال همه خونه مادر بزرگ دور هم جمع بشیم
خدا رحمتش کنه

خدا رحمتشون کنه و سر سفره ی رحمت و برکت بانوی دو عالم زهرای مرضیه (س) مهمان گرداند

بهار سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

عالی بود فقط همین... واقعا عالی بود...

لطف دارید شما بانو. ممنون که بهم سر می زنید.

بهار سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم؛ امسال اولین سال بدون مادربزرگمه...

خدا رحمتشون کنه و میمهمان سفره ی طعام آسمانی فاطمه ی زهرا (س) باشن انشاءالله.

فلوت زن چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ق.ظ http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااام.
خیلی قشنگ نوشتی!
با اینکه اینجور دور ِ همی ها رو هیچوقت تجربه نکردم ولی می تونستم حست رو درک کنم و بفهمم که یادآوری اون روزا چقدر برات شیرین و در عین حال تلخه ! می تونستم حس کنم که چقدر جای پدربزرگ و مادربزرگت خالیه ! روحشون شاد !

سلام حنانه بانو.
انشاءالله روزی برسه که این دور همی ها بدون نیاز به بهانه و ... ای به صورت خودجوش و خودکار رونق پیدا کنه و پا بگیره و دلها به این دیدارها شاد و البته به امید خدا روزی دلهامون به دیدار اون غایب اصلی شادی و بهاری بودن ناب و نهایی رو بچشند.

کورش تمدن چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام بر یگانه دکتر خوش صدای تیز بین بلاگستان
محشر نوشتی
واقعا میگم خیلی عالی بود
چند ساله رئابط خانوادگی کمرنگ شده
از اون دایره بزرگ اقوام به خواهر و برادر رسیده
شاید چند وقته دیگه همونم از بین بره
همه را به گرفتاری گره میزنیم ولی خودمونم میدونیم یه جای دیگه کار لنگ میزنه
باید اونجا رو پیدا کنیم
خدا بیامرزد مادربزرگ و پدر بزرگتون رو

سلام کوروش جان
به نظر من هم خیلی جاهای کارمون لنگ میزنه که اینجوری شده اوضاعمون. اما گویا نظر شما رو یه مورد خاصه! نظرت چیه دقیقا؟ بگو تا استفاده کنیم قربان!
مخلصیم برادر

خاطره چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ق.ظ

سلام
مدتها بود که داشتم فکر می کردم چرا وقتمون برکت نداره و اصلا به این نکته دقت نکرده بودم که شاید به این دلیل باشه
یادمه تو بچه گی هام شبها به اسم شب نشین می رفتیم خونه فامیلها و کلی به ما بچه ها خوش می گذشت یادمه وقتی فیلم برگریزان (اگر اشتباه نکنم)همون که علی و آتقی توتش بودن شروع می شد تو اتاق جانبود برا نشیتن بسکه آدم دور هم بودیم
وقتی اوشین شروع میشد زیاد برق می رفت یادمه که از اون موتورهای برق خونه داییم براه بود و می رفتیم اونجا
واقعا صفا و صمیمیت خیلی بیشتر بود و محبتها به واقعیت قلبی نزدیکتر ولی الان چی ؟ خنده های تصنعی و باکلاسانه و رفتارهای طبق الگو و ... این دل من خیلی پره و ...
آقای دکتر یه ایمیل دارید هر وقت که تونستید چک بفرمایید

دقیقا همین طوره که شما هم وصفش رو کردید. اون قدیما و تو اون خونه های نقلی و ساده و بی ریای قدیمی روابط آدما هم ساده و بی ریا بود اما بزرگ و بی حد و حصر. همیشه دنبال بهونه بودن که بیشتر دور هم جمع بشن و حالش رو ببرن.
اما الانا حتی اگه صفا و صمیمیتی هم هست تقریبا بیشتر ریاکاریه و تصنعی... بگذریم
ایمیلتان را دیدم و انشاءالله می پاسخم به آن.

خدیجه زائر چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:15 ق.ظ http://480209.persianblog.ir

سلام به مهدی خوش قریحه ام..............دست مریزاد.....آنقدر جذاب و گیرا نوشتی که در دلم سپردمت به صاحب اسمت حضرت صاحب الامر و زمان...........آن اشکهای الماسگون که در فراق یار می چکند کجا و الماس کوه نور کجا...........انها ستارگان شب ظلمانی فراقند تا راهمان گم نشود در حظیظ زمین..........خدا رحمت کند پدر بزرگ عاشقی را که بذر عشق بکارد در بستر اماده ی دلهای پاک .............و مادر بزرگ مهربان که رسم عاشقی بیاموزد ........دلم می خواهد پا جا پای این بزرگان بگذارم اما امان از پای لنگ........وقتی یاد چشم های منتظرش می افتم از خجالت اب میشوم........ما حریص تریم به ظهورش یا او مشتاق تر به در اغوشمان کشیدن........الهی عاقبت بخیر شوی پسر نازنینم که عطر یوسف زهرا را به مشام جانمان رساندی.......التماس دعا دارم از ان دل اینه گون که تجلی رخ یار در ان جلوه گر است........

سلام مامان نازنینم
بسی حال کردم در این صدق و صفا و ذوق و شوقتان در عاشقی به نازنین یوسف زهرا (عج).
شما که در ذوق و قریحه و قلم و بیان و کلام دست هرچی شاعر و کاتب هست رو از پشت بستید و سنگ تمام گزاردید مامان گلم.
من بی مقدار باید بزنم کنار با این بیان قاصر و ناقصم.
در سال جدید بهترین آرزوها رو براتون دارم و از همه مهمتر سلامتی و سعادت رو در سایه سار رحمت و برکت الهی.

عبدالکوروش چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ http://www.potk.blogfa.com

یاد تمام مادر بزرگها بخیر...
اگه بودن دنیای ما قشنگ تر بود.


افتخار دادید و سرفراز فرمودید قربان!

کرگدن دل نازک پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:41 ق.ظ http:// karrgadan.blogfa.com

یادش بخیر.......
یاد او....... یاد آن روزها.......... یاد کودکی.......
یاد همه چیزهایی که بود و دیگر نیست........

سلام بر بانو زینب
لطف کرید به من سر زدید
چه خبرا؟ انشالا کی برمی گردید بانو
دلم لک زده برای نوشته هاتان

علی لرستانی جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:44 ب.ظ

یادشون به خیر....

خدا رحمتشون کنه...

فاطمه (شمیم یار جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ

سلامممم فسقلی
آی گفتی.....
گویا معلق مانده ایم..بین گذشته و حالی که انگاری قرن ها بینشون فاصله افتاده..
از قدیم و ندیم گفته­اند «هر دیدی باز دیدی دارد». پس چرا نومید باشم که از روزنه­های این حصار سربی و سیمانی، رایحه­ی نرگس میان چاردیواری­ام بپیچد و هوای تازه­ی دشت­های یک دست، نفسم را جا بیاورد؟ . . .
عالی بود...مخصوصا همین بند آخر...دست مریزاد

سلاااامممم فاطمه بانو
... انشالا به زودی و به خواست خداوند بازدید اصلی اتفاق خواهد افتاد
لطف دارید بانو جان
در پناه حق باشید
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد