قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

قلقلی... شایدم... فلفلی

و یادمان باشد که زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست... ساعت بعد حساب داریم...

این حسین (ع) کیست که...!

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.

استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است.
برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی ...

وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه ... پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند که یخ بکند ... خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر ... یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند ...


این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی در کار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید.

راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ولو کوچک ... و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم. البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار. یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...

میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ... برای چند ساعت کار در هفته که آنهم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم. یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم. یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت: این شبا سفارت شام میدن، محرمه ... تو هم یه جوری خودتو بنداز اونجا و خداحافظی کرد و رفت ...
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینیه کرد و مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد ...

راستش آنشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ... که رفتم. رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ... اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست ... و من ناچار بودم.

دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم. اما آنشب همه چیز فرق داشت چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود. داشتم از خجالت می مردم، حس میکردم همه میدانند من برای چی آنجا هستم.

سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هرکاری کردم نمی توانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس میکردم این غذا سهم من نیست، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پا شدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.

سرم را رو به آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را در خاطرات کودکی غرق کنم ...

نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و بسمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید ... گفتم نه مرسی. این غذا مال من نبود ... گفت: چرا این غذای شماست ... فقط مال شما ! من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: میخوای برسونمت گفتم: نه ممنون با مترو میرم و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم.

اون خانم گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت.
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود درون پاکت یک اسکناس پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده: "سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست را بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول بمن بخشید. پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت را نجات میداد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آنروز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم. پس تو به هیچ وجه به من مقروض نیستی" ...


پی نوشت، طبق گفته ی راوی این ماجرا:

این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است و امروز من اون قرض را به یکی مثل آنروزهای خودم ادا کردم. چون امروز هم برف می بارید و خاطرات اون روز عجیب برفی رو برای من تداعی می کرد ...

نظرات 12 + ارسال نظر
نینا یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ق.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

خیلی زیبا بود دکتر خیلی . چه کار زیبا و پسندانه ای
نه طرف شرمنه میشه نه زیر دین کسی میره
نه به غرورش لطمه میخوره
بسیار بجا بود دکتر بسیار

سهیلا یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ

بسیار زیبا.اینجاست که می گویند: خدا هست، همینجا ،همین نزدیکی ها...
متشکرم برای این یادآوری

قابلی نداشت

هاله بانو یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ق.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

چقدر قشنگ بود ...

ارادتمند هاله بانو

صبا یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام
باور کردن این اتفاقات کمی سخته،اما نور امید رو تو دل آدم روشن می کنه که هنوز یه جاهایی چراغ انسانیت سوسو میزنه

فکر نکنم خیلی هم سخت باشه ها

لیلی یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://myrose.persianblog.ir/

واسه من پیش اومده راستش ولی کسی نبود که قرضشو بده... اون شب گشنه خوابیدم ولی دلم سیر سیر بود!

انشالا که همیشه چشم و دلتان سیر باشد از مال دنیا

تیراژه دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:55 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
لینک این پست رو جناب باقرلو گذاشته بودن تو کامنتهای جوگیریات و من طبق بی خوابی ها و وبگردی های همیشگی به نشانی آشنا مهمان شدم
مشابهش رو خونده بودم به روایتی دیگر
نه به اسم حسین(ع) کار دارم نه به هیچ چیز دیگه
حتی کاری ندارم که این ماجرا رو از زبون راوی شنیدین یا از متن کی ایمیل کپی کردید یا اینکه فقط ساخته و پرداخته ی یک ذهنه

این روز ها معلقم..معلق تر از آن چه که حتی بتونم بفهمم در کدام ارتفاعم
فقط تشکر میکنم به خاطر این پست..به دلم نشست..در همین هوای سرد ارتفاع نمیدانم چند هزار پایی
به دلم نشست...از آن به دل نشستن ها

شما به بنده لطف و محبت دارید بانو تیراژه
پست هایتان را یک به یک می خوانم و کیف می کنم از قلمتان اما ببخشید که همیشه و همه جا خاموشم
امیدوارم سبز و سلامت و گرم باشید در این روزگار سرد و سراسر ...

عاطفه دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ

قشنگ بود- الهی مشکلات همه به همین قشنگی حل بشه- میشه؟

آمین

فرشته دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ http://surusha.blogfa.com

چقدر دلنشین بود این نوشته....

الان..اینجا..و با این حال بی حالی من...

دلتان گرم و وجودتان پر از صفا و صمیمیت باد

صبا دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ب.ظ

منم گفتم کمی

محرم دل چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ق.ظ http://feeling.blogfa.com

خیلی قشنگ بود >خوبه که همه ما از این اتفاقات درس بگیریم اون وقت دنیا گلستان میشه

یاسمن بانو سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ

و خدایی که در این نزدیکیست.....

ثنا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:39 ق.ظ http://angizehzendegi.blogfa.com/

خیلی زیبا بود.مرسی.تصویری بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد